فکر کن توی تمام زندگی ات به تو فقط یک بوم نقاشی سفید می دهند و یک سه پایه و یک
عالمه رنگ...
فکر نکن "من که نقاشی بلد نیستم" یا "نقاشی ام خوب نیست" فکر کن از همه ی کارهای
دنیا فقط یک نقاشی کردن را بلدی و می توانی هرچیزی را خوب نقاشی کنی...
فکر کن کسی که بوم و سه پایه و رنگ ها را دستت می دهد لبخند دلفریبی می زند و با
مهربانی تمام می گوید:"همه اش مال توست...مال خود خودت...هرجور که می خواهی می
توانی نقاشی کنی...رنگ ها را کنار هم بگذاری و هر منظره ای دوست داری را می توانی
تصویر کنی...عجله نکن...چندین سال فرصت نقاشی کردن داری...انتخاب با توست..."
تو چقدر خوشت می آید...چقدر از این لبخند و از لحن مهربان لذت می بری،چقدر دلت می
خواهد قشنگ ترین تابلویی که می توانی را بکشی و بعد یک عمر نگاهش کنی و غرق آرامشش
شوی...چند سال فکر می کنی...رنگ ها را نگاه می کنی،توی ذهنت بارها می کشی و تغییر
می دهی و بالاخره نقاشی ات آماده است برای روی بوم آمدن...
قلم مو را تند تند حرکت می دهی...رنگ ها را مخلوط می کنی،رنگ های جدید درست می
کنی،رنگ های روشن استفاده می کنی،منظره ی دوست داشتنی ای را می کشی که گاهی تضاد
کوچکی قشنگ ترش می کند...هنوز تابلو تمام نشده کسانی می آیند و می ایستند دور و
برت...بعضی ها قلم مو به دست و بعضی ها دست خالی...
یکی شان می آید جلو...کمی نقاشی ات را نگاه می کند،گوشه ای را نشانت می
دهد:"آنجا...فکر نمی کنی کمی خطوطت را تیز کشیده ای؟" یک بار دیگر به نقاشی ات نگاه
می کنی...راست می گوید،لبخند می زنی و تشکر می کنی،خطوط تیز را نرم تر می کشی...کس
دیگری جلو می آید،قلم مو دستش است،قلمش را می آورد بالا...تو با حیرت نگاهش می
کنی،قلمش را می کشد روی نقاشی تو! نقاشی ات را عوض می کند و می گوید:"حالا بهتر
شد!" دوباره نگاهی به نقاشی می اندازی،نقش تازه به نظرت کمی بی قواره می آید،اما نه
آنقدر که توی چشم بزند...به نقاشی ات ادامه می دهی،کس دیگری جلو می آید،او هم قلم
مو دستش است،جلویش می ایستی،اخم می کنی و می گویی:"این نقاشی من است..." چپ چپ
نگاهت می کند و به تمسخر می گوید:"تو هنوز نقاش نیستی...بلد نیستی چطور باید درست
نقاشی بکشی!" تو را کنار می زند و نقش خودش را روی بوم می کشد،بعد عقب می ایستد و
می گوید:"حالا بیشتر به اصل ماجرا نزدیک است..."
بعد هم راهش را می گیرد و می رود...احساس می کنی هیچ چیز نقش جدید شبیه اصل ماجرایت
نیست،قبل از آنکه به خودت بیایی یک لشکر قلم مو به دست می ریزند پای بوم تو...نقاشی
را عوض می کنند،خط های جدید می کشند،رنگ های جدید درست می کنند...تو می دوی سمت بوم
نقاشی،سعی می کنی کنارشان بزنی اما خودت زیر دست و پایشان له می شوی،آنقدر قوی
نیستی که کنارشان بزنی...آنقدر رمق نداری که عقب نگهشان داری،بعد از کلی تقلا عقب
می نشینی و عاجزانه نگاهشان می کنی...
بالاخره دست از کار می کشند،همه عقب می ایستند و به بوم تو نگاه می کنند،بعد بر می
گردند و به تو لبخند می زنند:"ببین چه خوب شد! حالا نقاشی تو هم مثل نقاشی همه ی
ماست...دیگر وصله ی ناجور نیست...دیدی نقاشی بلد نبودی؟" کنارشان می زنی،خیره می
مانی به نقش روی بوم که هیچ کجایش شبیه نقاشی تو نیست مگر چند لکه رنگش...می خواهی
برگردی و سر همه شان هوار بکشی که "ابن نقاشی من بود!" اما همه شان رفته اند...
درمانده می شوی...دیگر نمی شود این همه رنگ را پاک کرد...تقصیر خودت بود که
نتوانستی کنارشان بزنی...
حالا باید همین نقاشی را ادامه دهی...همین نقاشی ای که دیگر مال تو نیست...
یاد حرفهای کسی می افتی که بوم را به تو سپرده بود:"انتخاب با توست..." با تمسخر به
زودباوری خودت می خندی:"چه جمله ی مسخره ای...!!!