بوم نقاشی را مقابلم گذارده ام و رنگ ها و قلم موها را مرتب چیده ام. امروز دلم می گوید نقاشی کن.
راستی مگر من نقاش هستم؟ بوم از کجا آورده ام؟ رنگ های را که نمی شناختم پس چگونه این همه رنگ زیبا را گرد آورده ام؟ آن یکی را ببین: چه لاجوردی زیبایی. آن یکی را که به رنگ شکوفه یاس می ماند و آن دیگری که به سرخی دانه های انار و آن یکی، وای چه بویی دارد بوی تن پروانه و آن یکی که بوی رنگین کمان دارد. مگر رنگ های نقاشی هم بو دارند؟
امروز مرا چه شده است؟ من کیستم؟ قلم در دست می گیرم و می کشم. طرحی از یک صورت. موها، لب ها، گونه ها، چشم ها، پیشانی، ابروها و مژه ها، خطوط خنده، بینی و... وای به گردن و گلو رسیده ام. خدایا چگونه دستانم امروز چنین ماهرانه نقش می کشد؟ چگونه چنین تصویری زیبا و شگفت انگیز از قلم موی من جاری می شود؟
خدایا چرا با هر بار کشیده شدن قلم مو بر روی بوم، قلبم می لرزد و بیشتر می تپد؟ چرا هر لحظه عشق را بیشتراحساس می کنم؟ چرا نقاشی من معطر است؟ چرا جان می گیرد؟ چرا به من لبخند می زند. من که بر لبان آنلبخندی رسم نکردم.
امروز مرا چه شده است؟ این رنگ ها از کجا آمده است؟ این بوم از کجاست؟
اینک قلبم به لرزه افتاده است و تو در من جان گرفته ای.