آمدم نقطه بگذارم پایان خط و سطر بعدی را میزبان شوم اما نوک مدادم شکست ، به همین سادگی....
داشتم با شوق مشق می کردم تمام نارنجی ها را ، داشتم از برگهایی می گفتم که پاییزانه هایم بودند و من می خواستم که صدای خش خششان را به باد بسپارم تا برساند به گوش بید مجنونی که دیگر مجنون نیست، شاید عاشق شود باز.
اما نوک مدادم شکست.....
می خواستم سر سطر از خاطره ها بنویسم، از روزهای نزدیک مهربانی ، از تنهایی هایی که دور می شدند و لبخندهایی که حجم گریه ها را به بازی می گرفتند، اما شکست ، نوک مداد تازه تراشیده ام به همین سادگی.......
من برگی نکندم از دفتر بی خط روزگارم و نقشی نزدم از سیاهی، هرچه بود رنگین کمان بود ، سبز و نیلی و سرخ و من خوشبینانه در این باور که پس از هر باران، لبخند خدا رنگین کمانی می شود بر سپیدی دفتر نانوشته ی دل، اما وقتی دیگر قلمی نبود، کبود و زرد شد رنگین کمان خوشبینی ام
من صادقانه می دانستم نگاه خشن این شهر پر هیاهو را و سرم درد نمی گرفت از بوقهای مکرر بی دلیل ترافیک های شلوغ ، من دل می باختم به چراغهای روشن تک تک خانه ها و دعایم خوشبختی تمام کسانی بود که پاییز فصل شاعرانه هایشان بود ، خاطرات دفتر بی خط روزگارم خلاصه می شد در خنده های سرخوشانه ی دوستانم و نگاه نگران مادر و دلبستگی پدرانه ی مرد روزهای بارانی من و نهالی که جان می گرفت در میان نگاهم، اما بی دلیل شکست مداد تازه تراشیده ی من.....
شاید نباید سطر بعدی را می نوشتم ، شاید همین قدر خاطره بس بود ،همین اندازه لبخند ، همین اندازه سادگی ، شاید شکست تا بدانم نباید یک رنگ نوشت دفتر روزگار را ....
دفترم را بسته ام ، روزها می آیند و میروند ، لبخند می زنم و گه گاه خنده ای از ته دل سلولهایم را به وجد می آورد ، اشکهایم را بایگانی کرده ام مبادا دلشان بخواهد سرسره بازی کنند و آینه را مهمان می شوم هر روز صبح تا یادآور شود که در عمق چشمانم، میان کلبه ای که هیچ کس نمی بیند ،تنهایی پرده های بی رنگی را کنار زده و چشم دوخته به بی انتهایی روزها
سطر بعدی نانوشته ماند و من هنوز کلنجار می روم با ذهنی که نمی داند چرا نوک مداد تازه تراشیده ام شکست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟